چرنوبیل: خاطرات از تراژدی شاهد عینی، که بهتر نخواهد بود

Anonim

در 26 آوریل 1986، مجموعه ای از انفجارها راکتور را تخریب کرد و ساختمان واحد قدرت چهارم چرنوبیل NPP را نابود کرد. این بزرگترین فاجعه تکنولوژیکی قرن بیستم شد.

در کتاب Svetlana Aleksievich "نماز چرنوبیل" خاطرات شرکت کنندگان این تراژدی را جمع آوری کرد. خاطرات یک فاجعه درباره زندگی، مرگ و عشق.

در مورد عشق

لایک
او شروع به تغییر کرد - هر روز من یک فرد دیگر را دیدم ... سوختگی ها به طبقه بالا رفتند ... در دهان، در زبان، گونه ها، ابتدا یازل های کوچک بودند، سپس آنها موکوزا را شکستند، فیلم های موکوسا ... فیلم سفید ... رنگ چهره ... رنگ خاکستری ... آبی ... قرمز ... سرخ ... Sero -bourish ... و این همه من، چنین مورد علاقه است! غیرممکن است که بگویید! نوشتن غیرممکن است! و حتی زنده ماندن ... این واقعیت را نجات داد که همه اینها فورا اتفاق افتاد؛ من هیچ وقت فکر نکردم، زمانی که گریه کنم.

من او را دوست داشتم! من نمی دانستم چطور او را دوست داشتم! ما فقط ازدواج کردیم ... ما به خیابان می رویم دست ها و چرخش من را بگیر و بوسه ها، بوسه ها. مردم می روند، و همه لبخند می زنند ... کلینیک بیماری حاد رادیواکتیو - چهارده روز ... برای چهارده روز، یک فرد میمیرد ...

Lyudmila Ignatenko، همسر آتشفشان مرحوم Vasily Ignatenko

درباره مرگ

چرنوبیل: خاطرات از تراژدی شاهد عینی، که بهتر نخواهد بود 8168_2
در چشم من ... در شکل رژه در کیسه سلفون گیر کرده و گره خورده بود ... و این کیسه در حال حاضر در یک تابوت چوبی قرار داده شد ... و تابوت با یک کیسه دیگر بافتنی شد ... Cellofan شفاف است اما ضخامت چسب ... و در حال حاضر همه این ها در تابوت روی قرار گرفتند ... ... یک تقویت کننده در بالا باقی ماند ... ما کمیسیون اضطراری را گرفتیم. و همه گفتند همان چیزی است که ما می توانیم به شما در بدن شوهران خود بگوییم، ما نمی توانیم، آنها بسیار رادیواکتیو هستند و در گورستان مسکو به طور خاص دفن می شوند. و شما باید این سند را امضا کنید ...

من احساس می کنم که ما آگاهی را از دست می دهیم. با من هیستریک: "چرا شوهرم باید پنهان شود؟ کسی که؟ قاتل؟ جنایی؟ جنایی؟ ما کیست؟ " در گورستان، سربازان توسط سربازان احاطه شدند ... تحت کاروان رفتند ... و تابوت حمل شد ... هیچ کس مجاز نبود ... ما بودیم ... فورا لعنتی بودیم. "سریع! سریع!" - فرمانده افسر آنها حتی تابوت را به آغوش نگرفتند ... و - بلافاصله به اتوبوس ... همه فقیرترین ...

Lyudmila Ignatenko، همسر آتشفشان مرحوم Vasily Ignatenko

درباره شاهکار

lik3
ما یک اشتراک غیر افشا را گرفتیم ... من سکوت کردم ... بلافاصله پس از ارتش، او با یک گروه دوم معلول شد. در بیست و دو سال. او به اندازه کافی ... گرافیت Tesked با سطل ... ده هزار اشعه ایکس ... ردیف با مغازه های معمولی، Shufli، تغییر تغییرات تا سی سی "گلبرگ مطالعه"، نام آنها "مابول" نامیده می شود. سارکوفگ ریخت یک قبر غول پیکر که در آن یک نفر دفن شده است، اپراتور ارشد والری Hadeschuk، که در اولین دقیقه از انفجار تحت خرابه ها باقی مانده است، است. هرم قرن بیستم ... ما هنوز باید سه ماه دیگر را خدمت کنیم. بازگشت به بخشی، حتی تغییر نکرده است. در همان ژیمناران، در چکمه، که در آن در راکتور بود، راه می رفت. قبل از demobel ... و اگر به شما داده شد که می توانستم بگویم؟ در کارخانه کار کرد رئیس کارگاه: "توقف ریشه، و سپس کاهش می یابد." کاهش. من به کارگردان رفتم: "شما حق ندارید. من Chernobylts هستم من تو را نجات دادم دفاع از! " - "ما شما را در آنجا فرستادیم."

در شب من از صدای مادرم بیدار می شوم: "پسر، چرا شما سکوت می کنید؟ شما خواب نیستید، با چشمان خود دروغ می گویید ... و نور سوزانده می شود ... "من سکوت می کنم. هیچ کس نمی تواند با من صحبت کند تا پاسخ دهد. در زبان من ... هیچ کس نمی فهمد کجا برگشتم ... و نمی توانم به من بگو ...

ویکتور Sanko، خصوصی

درباره مادران

مات
دختر من ... او مثل هر کس دیگری نیست ... در اینجا آن را رشد خواهد کرد، و او از من بپرسد: "چرا من آن را دوست ندارم؟" هنگامی که او متولد شد ... این یک کودک نبود، اما یک کیسه زنده، از همه طرف ها دوخته شده، نه یک شکاف واحد، تنها چشم باز است. کارت پزشکی ثبت شده است: "یک دختر متولد شده با آسیب شناسی چندگانه: ANUS Aplasia، Aplasia واژن، Aplasia از کلیه چپ" ... بنابراین آن را به نظر می رسد در زبان علمی، و در عادی: نه Pisi، نه الاغ، یک الاغ، یک کلیه. .. مانند او، زندگی نمی کنند، چنین بلافاصله می میرند. او نمیمیرد چون من او را دوست دارم. من دیگر نمی توانم تولد نداشته باشم. جرات نکنید بازگشت از بیمارستان زایمان: شوهر بوسه در شب، من همه چیز را تکان می دهم - ما نمی توانیم ... گناه ... ترس ..

فقط در چهار سال بعد، من یک گواهی پزشکی به تایید رابطه تابش یونیزه (دوزهای کوچک) با آسیب شناسی وحشتناک آن داده شد. من چهار سال از من رد شدم، می دانستم: "دختر شما دوران کودکی معلول است." یک مقام رسمی فریاد زد: "مزایای چرنوبیل می خواست! پول چرنوبیل! " همانطور که آگاهی را در دفتر خود از دست ندید ... آنها نمیتوانند درک کنند ... نمی خواستم ... من نیاز به دانستن این که این شوهر من و شوهرم نیست ... عشق ما نیست ... (من ایستادن نکن گریه کن)

لاریسا زهرا، مادر

درباره دوران کودکی

شاتر
چنین ابر سیاه ... چنین دوش ... گودال زرد شد ... سبز ... ما بر روی گودال ها اجرا نشدیم، فقط به آنها نگاه کرد. مادر بزرگ ما را در انبار بسته بود. و خودش زانو زد و دعا کرد. و ما آموختیم: "دعا کنید !! این پایان جهان است. مجازات خدا برای گناهان ما. " برادر هشت ساله بود، اما من شش ساله بودم. ما شروع به به یاد آوردن گناهانمان کردیم: او شیشه را با تمشک تمشک شکست ... و من به مادرم اعتراف نکردم که من برای حصار چسبیده بودم و لباس جدیدی را شکست دادم ... من در گنجه مخفی شدم ... به یاد داشته باشم سرباز پشت سر گربه تعقیب کرد ... دزامتر بر روی یک گربه کار کرد مانند یک ماشین: کلیک کنید، کلیک کنید ... برای او - یک پسر و یک دختر ... این گربه آنها نیست ... پسر چیزی نیست و دختر نیست فریاد زد: "من نمی خواهم!" اجرا و فریاد: "زیبا، ماهی! Freesy، خوب! " و سرباز با یک کیسه سلولی بزرگ ...

مامان با پدر بوسیدن، و من متولد شدم. من فکر می کردم که من هرگز نمی میرم حالا من می دانم آنچه من میمیرم پسر با من در بیمارستان گذاشت ... وادیک کورنین ... پرندگان من را گرفتند. خانه ها. او درگذشت من نمی ترسم بمیرم ... شما برای مدت طولانی خوابید، هرگز از خواب بیدار نخواهید شد ... من از خواب خوابم، همانطور که درگذشتم. من در یک رویا شنیده ام، چگونه مادر من گریه کرد. و بیدار شدم

خاطرات کودکان

درباره زندگی

زندگی
من به همه چیز استفاده کردم هفت سال که من به تنهایی زندگی می کنم، هفت سال، به عنوان مردم باقی مانده ... این دور نیست، در روستای دیگری نیز، زن تنها زندگی می کند، من گفتم به من بروم. و من یک دختر دارم، و پسرانم ... همه چیز در شهر است ... و من هیچ جا نمی خواهم! چه اتفاقی می افتد؟ اینجا خوب است! همه چیز رشد می کند، همه چیز شکوفا می شود. شروع از میانگ به جانور، همه چیز زندگی می کند. داستان اتفاق افتاد ... من یک گربه خوب داشتم به نام Vaska. در زمستان، موش های گرسنه حمله نکردند، هیچ رستگاری نداشتند. زیر پتو صعود. دانه در یک بشکه - سوراخ شکست خورده است. بنابراین واسکا نجات یافت ... بدون واسکا درگذشت ... ما با او صحبت خواهیم کرد، ما شام خواهیم داشت. و پس از آن Vaska ناپدید شد ... ممکن است سگ های گرسنه که در آن آنها حمله و خورده؟ من Vaska من تبدیل نشد ... و من صبر روز، و دو ... و یک ماه ... خوب، کاملا، آن بود، من تنها بودم. نه به چه کسی و صحبت کن به گفته غریبه ها، من به روستا رفتم: Vaska، Murka ... دو روز به نام.

در روز سوم - نشسته زیر فروشگاه ... ما نگاه کردیم ... او خوشحال است، و من خوشحالم. او فقط یک کلمه نمی گوید. "خوب، بیایید برویم،" من می پرسم، "به خانه رفت." نشستن ... Meow ... من آن را به التماس می کنم: "چه چیزی شما را تنها در اینجا خواهد بود؟ گرگ ها می خورند اجرا کن. بیا بریم من تخم مرغ دارم، چربی دارم در اینجا این است که چگونه توضیح دهید؟ گربه زبان انسانی نمی فهمید و پس چگونه از من فکر کرد؟ من پیش می روم، و او از پشت فرار می کند. Meow ... "من سالا را بریده ام" ... من با هم زندگی خواهم کرد ... "ما با هم زندگی خواهیم کرد" ... Meow ... "من شما را با Vaska" ... meow .. . و اکنون ما برای دو زمستان با او غرق شده ایم ...

Zinaida Evdokimovna Kovalenko، Moodos

درباره زندگی

سگ
لازم به شلیک در توقف ... عوضی دروغ در وسط اتاق و توله سگ در اطراف ... یک گلوله را به من ریخت ... توله سگ ها دست خود را لیس زدن، تکان داد. احمق ساقه برای تأکید بر روی ... یک سگ ... پودر سیاه و سفید ... من هنوز هم متاسفم برای آن. آنها کامیون کامیون کامل خود را با بالا گذاشتند. ما به "Mogilnik" خوش شانس هستیم ... برای گفتن حقیقت، یک گودال عمیق معمولی، هرچند لازم است که به نحوی حفاری شود تا آبهای زیرزمینی را بگذارد و آن را با پایین شرفان قرار دهد. پیدا کردن محل بالا ... اما این مورد، شما خودتان را درک می کنید، آن را به طور کلی نقض شده است: سلوفان نبود، محل برای مدت طولانی جستجو نشد.

آنها، اگر معایب، اما تنها زخمی، آواز خواندن ... گریه ... آنها را از کامیون تخلیه در گودال ریخت، و این podelka صعود. صعود هیچکدام از کارتریج باقی نمی ماند من هیچ چیز برای به پایان رساندن ... نه یک کارتریج تک ... پشت او در گودال shoved و بنابراین زمین ریخته شد. هنوز متاسفم

ویکتور Verzhikovsky، شکارچی

و دوباره درباره عشق

آخر.
چه چیزی می تواند به او غیر از دارو بدهد؟ چه امید؟ او نمی خواست خیلی بمیرد پزشکان به من توضیح دادند: بازوی متاستاز داخل بدن، او به سرعت می میرد، و آنها را بالا می برد ... توسط بدن ... در صورت ... چیزی سیاه بر روی آن. یک چانه در جایی فرو ریخت، گردن ناپدید شد، زبان سقوط کرد. عروق انفجار، خونریزی آغاز شد. "آه، - فریاد، - دوباره خون." از گردن، با گونه، با گوش ... در تمام جهات ... من آب سرد را حمل می کنم، من ردیف را قرار می دهم - ذخیره نمی کنم. چیزی وحشتناک است کل بالش قطع خواهد شد ... Tasik ایستاده، خارج از حمام ... میله های ضربه ... مانند در درب درب ... این صدا ... بنابراین صلح آمیز و روستایی ... من آن را در شب می شنوم. .. من ایستگاه آمبولانس را صدا می زنم، و آنها قبلا ما را می شناسند، نمی خواهند بروند. هنگامی که اهدا شد، "آمبولانس" وارد شد ... یک دکتر جوان ... نزدیک به او و بلافاصله پنجم پنج تا پنج: "به من بگویید، و او به طور تصادفی چرنوبیل نیست؟ نه از کسانی که به آنجا مراجعه کرده اند؟ " جواب می دهم: "بله" و او، من اغراق نمی کنم، فریاد می زنم: "عزیزم، من ترجیح می دهم آن را پایان دهم! بیشتر! من چرنوبیل را دیدم. "

من تماشا کردم، یک بلیط نظامی و مدال چرنوبیل ... (پس از سکوت) ... من خیلی خوشحال شدم! صبح من غذا می خورم و تحسین می کنم. چگونه آن را به اشتراک می گذارد. چگونه راه رفتن به خیابان. من یک کتابدار خوب هستم، اما نمی فهمم که چگونه این کار را دوست دارد. من فقط او را دوست داشتم یکی و من بدون او نمی توانم. من در شب فریاد می زنم ... من در بالش فریاد می زنم به طوری که بچه ها نمی شنوند ...

والنتینا پاناسویچ، همسر انحلال کننده

ادامه مطلب