ماجراهای دوران کودکی ما، که ما خود را بر روی الاغ می دهیم

Anonim

خطر 1
هنگامی که ما بچه بودیم، ما به قرص ها جریمه نکردیم. ما خیلی زیاد و فعالانه در شرکت از اصطلاحات مشابه نوجوانان سرگرم کننده هستیم. ما تکرار می کنیم: idiots. هنگامی که شما برای گذشته خود نگاه می کنید، نمی فهمید که چه چیزی می خواهید با شما یک کودک بیشتر انجام دهید: برای قرار دادن الاغ یا آغوش و گریه کنید، زیرا برخی از معجزه ها جان سالم به در بردند! خوانندگان ما داستان هایی را که والدین به چیزی نمی گویند، به اشتراک گذاشتند.

بابایر

هنگامی که ما از باران در Saraj پنهان شدیم. در طبقه دوم سیلندر وجود دارد. و در ابتدا ما آتش را به گرم کردن و خشک کردن طلاق داد. خیلی بزرگ چنین آتش سوزی. زیر. گاز. سیلندر

فاتح قطب شمال

در زمستان با یک لیوان بازگشت و تصمیم گرفت تا راه را سریعتر بریزد. من به راه رفتن در اطراف میدان رفتم، بلکه از طریق میدان خود. البته، البته، تاریک و برف که در آن زانو، جایی که در کمربند است. وقتی تصمیم گرفتم که به خوبی تصمیم بگیرم، معلوم شد که من قبلا از دست دادم، تنها یک میدان برف بی نهایت و تاریکی در اطراف میدان برف بی پایان وجود دارد، و تنها جایی در یک دایره خانه. برای مدت زمان طولانی سرگردان شد، به سختی به جاده برگشت، کل یخ زده شد. من راننده مینی بوس خالی را برداشتم و به تمدن مرور کردم. او سعی کرد تمام راه، اشاره به رابطه جنسی، به من در مورد pedophiles توضیح دهد، زیرا آن را ترسید، همانطور که من به راحتی موافقت کردم که در ماشین در بزرگراه نشسته ام. و من قبلا در مورد pedophiles می دانستم، اما زمانی که آنها به نظر می رسید کمتر شرور از انجماد به مرگ بود.

lighchka

zazh
من به نحوی رفتم تا به زمین بازی بروم. در کنار او در زباله سوزانده شده است. من به چشمانم یک بطری داشتم من خیلی شسته و رفته بودم و تصمیم گرفتم آن را پرتاب کنم، آن را بر روی زباله انداختم، و در اینجا کسی گفت که این یک بطری بنزین است. حیاط یک حیاط داشت، رانندگان شروع به حذف اتومبیل از زباله کردند. نزدیک ترین چرخ های دوستانه برداشته شد، وحشت، او شروع به حرکت زباله ها می تواند برای پوشش ماشین ... و من گرفتم، من به زباله رفتم، در آتش، و بطری را با دستم کشیدم.

سرعت

دوست داشتنی با اجرای بزرگراه بازی کند. لازم بود که در صورتی که دستگاه متحرک به همان اندازه که ممکن بود، بیش از قوانین پرش کنید. و آنها در همه جفت ها عجله کردند.

نیمکت

برادر و دوست دخترم، از ملاحظات Godotovka، سیگار کشیدن پارکینگ را بر روی تورباز بر روی دریاچه ایلینگر حذف کرد. ترکیبی از مناطق ضخیم، با عقب بالا منحنی. آن را به یک جوراب، که، البته، خر در آب تقریبا به لبه دو طرف. نیمکت بسیار بزرگ بود، و ما هیچ جایی برای نشستن نداشتیم. برادر Greob، تفریح ​​در پشت این نیمکت، و دوست دختر من، که نمی داند چگونه به شنا، نشسته در هیئت مدیره ایستاده نشسته و سعی کرد نفس بکشد. حماقت سرمایه گذاری هنگامی که موتور قایق بادبانی رفت، آبیاری موج شد. اما چیزی شبیه بهش

پارتیزان

ما با یک دوست در یک هیزم صعود کردیم، گودال را ترک کردیم. بدون افکار عقب، کودکان! این مخزن ما بود، ما حتی او را اسلحه از چوب ساخت. از بالا، کارتن بسته شد، مانند هچ. و سپس ما از تانک بازی خسته شده ایم و تصمیم گرفتیم در آن بخوانیم. کتاب ها درباره جنگ و در آن تاریک است! و ما تصمیم گرفتیم یک چراغ قوه برای گرفتن، و ... شمع! شمع در یک پشته! قلعه با کارتن! خوب، ما در جنگ هستیم! خوشبختانه وقت نداشتم بزرگسالان ما را بذر می کنند من در مورد شمع درک نمی کردم، آنها به سادگی در داخل پشته صعود ممنوع بودند.

تعجب از تعادلی

ما با پسران در حصار بر روی سقف یک ساختمان 22 طبقه رفتیم. قوانین چنین بود: چه کسی همه حصار عبور می کند و پرش نمی کند، که به خوبی انجام می شود.

چرب

سیرت
من پنج ساله بودم مامان گفت که او پنج دقیقه طول خواهد کشید. در بدبختی ما با او، من قبلا می دانستم که چگونه زمان را تعیین می کنم. هنگامی که مادر من در پنج دقیقه بازگشت نکرد، من وحشت زده شدم و متوجه شدم که او بر خواهرش انداخت. خروجی تنها یک بود: به دنبال کمک از مردم خوب بود. بنابراین، من یک خواهر دو ماهه را در یک پاکت گیر کردم، روی اردک گذاشتم و به ورودی رفتم و به هر درب سکوت کردم. البته هر کس در محل کار بود، اما یک مرد من را در همان آپارتمان باز کرد. من به او گفتم که مادر من و خواهر او ترک کرده اند. یک مرد ما را به آپارتمان منتقل کرد، من دستور دادم خودم را بشورم، و من شروع به بازپرداخت خواهرم کردم. در آن لحظه مامان آمد. شما فقط می توانید شگفتی خود را ارسال کنید: من 15 دقیقه دور شدم و در خانه در حال حاضر یک مرد ناشناخته با کودکان است.

دسر

Dresin ربوده شد، زیرا من می خواستم به شاخه رها شده راه آهن نگاه کنم، و دور از پا و تنبل بود. پراکنده شده و ... در یک باتلاق غرق شد. او به سمت راست از ریل های شکسته پرواز کرد. من موفق به پریدن در برخی از معجزه.

چرا مردم مانند پرندگان پرواز نمی کنند؟

در کنار خانه جدید ما دو ساختمان نه داستان را ساختیم. آنها تقریبا نزدیک به یکدیگر ایستاده بودند، اما هنوز هم بین آنها در مورد یک متر گسترده بود. کودکان متفکرانه ترین منطقه، از جمله من، از طریق یک ساختمان نه طبقه به دیگری از طریق این متر، سرگرم شدند.

بالکن

او دوست داشت از مادربزرگ بزرگ برای رفتن به بالکن، نشستن بر روی نرده و نوسان در آنجا. طبقه پنجم.

توله سگ

توله سگ ها
ما یک محل ساخت و ساز در نزدیکی خانه ما داشتیم. او توسط گله ای از سگ های نیمه سگ محافظت می شود، که توسط سازندگان خجالت می کشند. دو پسر به قلمرو صعود کردند، این بسته بیت. من یک دختر خانه بودم، من در ساخت و ساز صعود نکردم. اما حیوانات بسیار دوست داشتنی، به ویژه سگ ها. و هنگامی که توله سگ ها در گله سگ ها ظاهر شدند، به دنبال آنها با دوست دختر بودند. سگ ها نه تنها لمس نشدند، بلکه حتی خوشحال شدند. سپس آنها را به تغذیه و بازی با توله سگ رفتم. فقط در حال حاضر می آید، چه احمق غیرپلوله بود.

شاهکار Meresyev

پنج سال به بیمارستان آسیب رسانده است. بیرون کشیدن، دروغ در هیئت مدیره، بلند نشوید، بنابراین. خانه با همان رژیم پایه تخلیه شد و من در آن لحظه به سختی انزجار رفتم. هنگامی که به تنهایی باقی مانده بود، پشت کتاب در سراسر اتاق خزنده بود. از آنجا که چگونه می توانم یک ساعت کامل بدون یک کتاب دروغ بگویم، و بزرگسالان یک بار دیگر ناخوشایند.

نارنجک

یک روز، دوست من با نارنجک نارنجک از زمین خارج شد و با افتخار مادربزرگ ها را تحت درمان قرار داد. تصور کنید که احساسات پیشین خط مقدم را تصور کنید، زمانی که دو نارسایی استاز به آنها می رسند و با خوشحالی نارنجک را بدون چک می کنند. مادربزرگها به دقت او را از دستان ما بردند، آنها دستور دادند که پشت سرشان نشوند و به ایستگاه پلیس رفتند، جایی که وحشت زیبا بود، دو مادر بزرگ بود - قاصدک خدا، یکی از آنها بر روی یک دست بلند با نارنجک به ارمغان می آورد بدون چک .

سرباز کودک مجازات نخواهد شد

در نه سال من، در یک اختلاف، بر روی دوچرخه "دانش آموز" بدون ترمز من به یک راوی عمیق نقل مکان کردم. در شادی من در حومه، سربازان فرود آمدند، و زمانی که من از طریق سیستم با چشم های سرقت شده و فریاد پرواز کردم، یکی از آنها برای لرزش من را گرفت، و ما سه نفری (من، او و دوچرخه) سقوط کرد. سپس سربازان به من گفتند، من واقعا نمی فهمم، من فقط از کلمات آشنا اشاره می کنم.

مقاله Lilith Mazikina تهیه شد

ادامه مطلب