10 داستان کوتاه اما بسیار وحشتناک برای شب

Anonim

10 داستان کوتاه اما بسیار وحشتناک برای شب 37634_1

اگر شما نیاز به کار در شب، و قهوه دیگر معتبر نیست، این داستان ها را بخوانید. پختن. br-r-r

افراد در پرتره

یک نفر در جنگل گم شد. او برای مدت طولانی سرگردان شد و در نهایت، او در کلبه در گرگ و میش آمد. هیچ کس در داخل وجود نداشت، و تصمیم گرفت به رختخواب برود. اما او برای مدت طولانی نمی توانست به خواب برود، زیرا پرتره های برخی از مردم بر روی دیوارها آویزان شدند و به نظر می رسید که آنها به او محکوم شده اند. در نهایت او از خستگی خوابیده بود. صبح او نور خورشید روشن را بیدار کرد. هیچ نقاشی روی دیوارها وجود نداشت. این ها ویندوز بودند.

گرفتن تا پنج

یک بار در زمستان، چهار دانش آموز از کوهنوردان باشگاه در کوه ها گم شد و به طوفان برفی تبدیل شدند. آنها موفق به رفتن به یک خانه رها شده و خالی شدند. هیچ چیز در آن برای گرم کردن وجود ندارد، و بچه ها متوجه شدند که اگر آنها در این محل خواب می خوابند، منجمد می شوند. یکی از آنها پیشنهاد کرد که. هر کس به گوشه ای از اتاق می رسد. در ابتدا به دیگری می رود، او را هل می دهد، آن را به سوم، و غیره اجرا می شود بنابراین آنها به خواب نمی روند، و جنبش آنها را گرم خواهد کرد. قبل از صبح آنها در طول دیوارها غرق شدند، و صبح آنها نجات دهنده ها را یافتند. هنگامی که دانش آموزان بعدا درباره نجات آنها صحبت کردند، کسی پرسید: "اگر در هر گوشه یک نفر، زمانی که چهارم به گوشه می آید، هیچ کس نباید وجود داشته باشد. چرا شما متوقف نشدید؟ " چهار نفر در وحشت نگاه کردند. نه، آنها هرگز متوقف نشدند

فیلم خراب شده

یک دختر عکاس تصمیم گرفت روز و شب را تنها در جنگل ناشنوا صرف کند. او نترسید زیرا او برای اولین بار پیاده روی نکرد. تمام روز او درختان و گیاهان را در اتاق فیلم عکاسی کرد و در شب آن را در چادر کوچک خود قرار داد. شب به آرامی گذشت، وحشت تنها در چند روز آن را برداشت. در تمام چهار کویل، تصاویر عالی معلوم شد، به استثنای آخرین فریم. در تمام عکس های او، صلح آمیز در چادر خود را در تاریکی شب خوابید.

تماس از پرستار بچه

HOR2.
به نوعی یک زن و شوهر متاهل تصمیم به رفتن به فیلم ها، و کودکان را با نگهبانان ترک. آنها کودکان را گذاشتند، به طوری که زن جوان فقط باید فقط در خانه نشسته بود. به زودی دختر خسته کننده شد، و تصمیم گرفت تلویزیون را تماشا کند. او پدر و مادر خود را نام برد و از آنها خواست تا تلویزیون را فعال کنند. آنها به طور طبیعی توافق کردند، اما او درخواست دیگری داشت ... او پرسید که آیا آن را برای بستن چیزی با مجسمه فرشته خارج از پنجره و، زیرا او عصبی بود. برای یک ثانیه در لوله، بی سر و صدا شد، و پس از آن پدر که با دختر صحبت کرد گفت: "بچه ها را دور بریزید و از خانه بیرون بیایید ... ما پلیس را فرا می گیریم. ما مجسمه فرشته ای نداریم. " پلیس تمام خانه های باقی مانده را پیدا کرد. مجسمه فرشته آن را پیدا نکرد.

کی اونجاست؟

حدود پنج سال پیش، 4 تماس کوتاه برای من در شب عمیق بود. من بیدار شدم، عصبانی شدم و باز نکردم: من هیچ کس را انتظار نداشتم. در شب دوم کسی دوباره 4 بار تماس گرفت. من در چشم نگاه کردم، اما هیچ کس در پشت درب وجود نداشت. در بعد از ظهر من به این داستان گفتم و شوخی کرد، احتمالا مرگ توسط درب اشتباه بود. در شب سوم، آشنا به من آمد و دیر کرد. درب دوباره نامیده شد، اما من وانمود کردم که هر چیزی را متوجه شوم: شاید توهمات داشته باشم. اما او همه را کاملا شنیده و پس از داستان من، گریه کرد: "خوب، ما با این جوکر مقابله خواهیم کرد!" و فرار به حیاط آن شب من او را دیدم آخرین. نه، او ناپدید نشد. اما در راه خانه، یک شرکت مست او را ضرب و شتم، و او در بیمارستان فوت کرد. تماس متوقف شد من این داستان را به یاد می آورم زیرا من شب گذشته سه تماس کوتاه را شنیدم.

دوقلو

دختر من امروز نوشت که من نمی دانستم که من چنین برادر جذاب و حتی دوقلوها داشتم! معلوم می شود که او فقط به من از من بازدید کرده است، دانستن اینکه من تا شب در حال ماندن بودم و او را دیدم. من خودم را ارائه دادم، قهوه را درمان کردم، به چند داستان مضحک از دوران کودکی گفتم و قبل از آسانسور صرف کردم.

من حتی نمی دانم چگونه به او بگویم که من یک برادر ندارم.

مه

این در کوه های قرقیزستان بود. کوهنوردان اردوگاه را در نزدیکی یک دریاچه کوچک کوهستان شکست داد. درباره نیمه شب همه می خواستند بخوابند چگونه ناگهان سر و صدا از دریاچه شنیده شد: آیا گریه، یا خنده. دوستان (پنج نفر از آنها وجود داشت) تصمیم گرفتند که اشتباه کنند. در ساحل، آنها چیزی پیدا نکردند، اما آنها یک مه عجیب و غریب را دیدند که در آن چراغ های سفید درخشان بود. بچه ها به چراغ ها رفتند. فقط چند گام به سمت دریاچه ساخته شده است ... و سپس کسی که آخرین راه می رفت، متوجه شد که او عمیق در آب یخ زده بود! او نزدیکترین دو را به او زد، آنها به خودشان آمدند و از مه خارج شدند. اما دو نفر که پیش رفتند، در مه و آب ناپدید شدند. آنها را در یخ پیدا کنید، در تاریکی غیرممکن بود. در اوایل صبح، بازماندگان پشت سر هم نجات یافتند. آنها کسی را پیدا نکردند و عصر آنها هر دو این دو را از دست دادند، که فقط به مه شد.

عکس یک دختر

یک دانش آموز دبیرستانی درس را از دست داد و پنجره را نگاه کرد. در چمن، او یک عکس را که توسط کسی رها شده بود دید. او به حیاط رفت و تصویر را برداشت: معلوم شد که یک دختر بسیار زیبا را به تصویر کشیده است. این لباس، کفش های قرمز بود، و او نشان داد که علامت دست V. پسر شروع به درخواست همه، آیا آنها این دختر را دیدند. اما هیچ کس او را نمی شناخت. در شب، او یک عکس را در نزدیکی تخت گذاشت، و در شب صدای سکوت او بیدار شد، به طوری که کسی به شیشه فریاد زد. در تاریکی خارج از پنجره یک خنده زن بود. پسر از خانه بیرون آمد و شروع به جستجوی یک منبع رای داد. او به سرعت برداشته شد، و این مرد متوجه نشود که چگونه پشت سر او عجله کرد، به جاده رفت. او ماشین را شلیک کرد. راننده از ماشین خارج شد و سعی کرد شات را نجات دهد، اما خیلی دیر شده بود. و سپس یک مرد متوجه یک عکس از یک دختر زیبا بر روی زمین شد. او لباس، کفش های قرمز داشت و سه انگشت را نشان داد.

مادربزرگ مارتا

هور 1
این داستان به پدربزرگ پدربزرگ گفت. در دوران کودکی، او با برادران و خواهران در روستا بود که آلمانی ها مناسب بودند. بزرگسالان تصمیم گرفتند کودکان را در جنگل، در یک خانه جنگل پنهان کنند. ما موافقت کردیم که من برای من بخورم که بابا مارتا را حمل کنم. اما به شدت ممنوع بود که به روستا بازگردد. بنابراین کودکان ماه مه و ژوئن زندگی می کردند. هر روز صبح مارفا من را در انبار گذاشت. اول، والدین نیز فرار کردند، اما پس از آن متوقف شدند. بچه ها به مارفو در پنجره نگاه کردند، او تبدیل شد و سکوت کرد، متاسفانه تماشا کرد و خانه را تعمید داد. یک روز، دو مرد به خانه آمدند و بچه ها را با آنها نامیدند. این ها حزب بودند. کودکان از آنها آموختند که روستای خود یک ماه پیش سوخته بودند. کشته و بابو مارفو.

در را باز نکن!

یک دختر دوازده ساله با پدرش زندگی می کرد. آنها روابط عالی داشتند. یک روز، پدرم قصد داشت در محل کار بماند و گفت که او در اواخر شب به عقب برگردد. دختر منتظر او بود، منتظر بود، و در نهایت، پایین آمد. او رویای عجیب و غریب رویا بود: پدر از طرف دیگر بزرگراه پر جنب و جوش ایستاد و چیزی را به او فریاد زد. او به سختی کلمات را شنید: "... باز ... درب ... درب." و سپس دختر از تماس بیدار شد. او از تخت فرار کرد، به درب رفت، به چشم نگاه کرد و چهره پدرش را دید. دختر در حال حاضر قصد دارد قلعه را باز کند، همانطور که او به یاد می آورد خواب. و چهره پدر به نحوی عجیب بود. او ایستاد. تماس دوباره زنگ زد - پدر؟ دزیین، دزیین، جین. - پدر، به من جواب بده دزیین، دزیین، جین. - کسی با شما وجود دارد؟ دزیین، دزیین، جین. - پدر، چرا جواب نمی دهید؟ - دختر به سختی گریه کرد دزیین، دزیین، جین. - من درب را باز نمی کنم تا زمانی که به من جواب بدهی درب به نام نبود و نامیده شد، اما پدر سکوت کرد. دختر نشسته بود، در گوشه ای از راهرو فشرده شد. بنابراین حدود یک ساعت طول کشید، سپس دختر به فراموشی افتاد. در سپیده، او بیدار شد و متوجه شد که درب دیگر تماس نگرفته است. او به درب کوتاه شد و دوباره در چشم او نگاه کرد. پدرش هنوز آنجا ایستاده بود و به او نگاه کرد. دختر به دقت درب را باز کرد و فریاد زد. سر خرد شده پدرش به ناخن در سطح چشم به درب میخد. یک یادداشت بر روی زنگ زدن متصل شد، که در آن تنها دو کلمه وجود داشت: "دختر هوشمند".

ادامه مطلب