فراموشی توهین آمیز مادران ما. داستان های واقعی

Anonim

زب

هنگامی که والدین با ما ناعادلانه می آیند، شرم آور است. علاوه بر این، زمانی که آنها هر گونه نظارت یا غرور آگاهانه را انکار می کنند، که ما انجام دادیم. و درک نمی کنید، به طور هدفمند وانمود کنید یا واقعا فراموش شده است.

فقط روشن است که آنها از یادآوری ما بسیار ناراضی هستند. ما از خوانندگان و خوانندگان خواسته ایم داستان های برخورد ما را با فراموشی توهین آمیز یا عجیب و غریب والدین به اشتراک بگذارند.

مقصر فقر ما

به عنوان مثال، مادر من فراموش کرده ام که چگونه خواستار کمک به او بورس تحصیلی شدم، به این واقعیت که هدیه من برای 18 سال گرانتر از آنچه که برنامه ریزی شده بود، جذاب تر بود.

و در درجه اول، او اختراع کرد که او را به خاطر امتیازات بد من کاهش داده است. من یک وحشت داشتم، چون نامه ای آسان نبودم و معلم اقتدارگرا و دائما شفاهی بود. وقتی یاد گرفتم، مادرم گفت: "بله، احتمالا با شما بازی کردم."

و من فراموش کرده ام که وقتی بیست بود، برادرم به من عطا میکردم، و او برای کمک به هیچ کاری نکردم. آنها می گویند، به نظر می رسد که شما می خواهید به شما نگاه کنید ... پسر "خوب بود"، آرام در خانه ما ظاهر نشد.

استئوچندروز

وقتی سالها دوازده ساله بودم، مادر من بیمار بود، بلند نشد - او پا نداشت. او تمام آن را برای مدت طولانی تحت درمان قرار داد و تقریبا به طور مداوم غذا را برای همه خسته کننده برد. به علاوه، او چیزی را در سر خود داشت، او همه چیز را بررسی کرد و دوباره بررسی کرد: آیا پنجره بسته شد، آیا گاز خاموش شد، آیا حوله خاموش شد ... دقیقا، من را به چک کردن و آرامش دادم ، من بلند شدم و در کل آپارتمان ترسیدم. و هنگامی که من زمان را متوقف کردم و من شروع به فریاد در پاسخ - "بسته، خاموش، خشک نشد،" او لعنت کرد و اعلام کرد که من دیگر یک دختر نیستم. زمستان بود، شب، در خارج از پنجره تاریک، در اتاق تاریک (نور آزار دهنده آن). این همیشه به خوبی باز شده است و غرق شده است، اما قبل از اینکه او لعنت نشود، من به شدت ترسناک بودم و بسیار جدی درک کردم.

و هنگامی که من بزرگ شدم، معلوم شد که این نبود، او به یاد نمی آورد. خوب، osteochondrosis تحت درمان ... و این است.

طمع کار

جد

مامان ما این مشاغل را انجام می دهد. نه و همه چیز اینجا بود. گاهی اوقات یک تصویر متفاوت از جهان در مکان های شگفت انگیز یافت می شود.

به عنوان مثال، من از سال 1986 یک بورس تحصیلی افزایش یافته ام. در ابتدا، پنج روبل (پایه 50)، سپس 25 روبل، پس من شورای بورس تحصیلی و سپس لنین داشتم. سپس مدرسه فارغ التحصیل، سپس بلافاصله حقوق و دستمزد. من با پدر و مادرم زندگی کردم، مادر من از پایان مطالعات من بازنشسته شد (و سپس در شورای جانبازان، و سپس در دادگاه کار کرد)، و پاپ از سال 1987 غیرفعال شده است.

در حالی که یک بورس تحصیلی وجود داشت، من همه چیز را که بیش از پایه بود ترک کردم. و این پول کتاب ها، لباس ها، مواد غذایی را در خارج از خانه خریداری کرد، بلیط های تراموا. غذا در خانه و اجاره - در اینجا من 50 روبل به والدینم دادم. و وقتی کار کردم، من نیمی از درآمد را به خانه دادم. اگر شما در نظر بگیرید که از ساعت 8 صبح تا 10 بعد از ظهر، من از ساعت 8 صبح کار می کردم (آنجا و آن را تغذیه کردیم - بر روی نیمی از حقوق و دستمزد من) - پس از آن سهم من به بودجه خانواده می توان به طور طبیعی در نظر گرفت.

من شروع به کار در سال 1992 کردم، و در سال 1997 ازدواج کردم و ما در نهایت بودجه را تقسیم کردیم - سهم من از اجاره و هزینه های کل (مانند جرثقیل) و شوهرم و من از یخچال ما تغذیه کردم. گاهی اوقات پول یکدیگر را شلیک می کنند، پس 5 روبل دارم، آنها آنها را دارند. جوانان معمول "عروسی پدر و مادر پدر و مادر" ما نیز نداشتیم، تمام ساندویچ های آخر ما خود را پرداخت کردیم. برای ما هر دو کار می کنیم، والدین در پیری چه هستند؟

و چه فکر میکنی؟ مادر من در مورد دهه 1990 به یاد می آورد، چه زمانی من فقط در دانشگاه کار می کردم؟ شما چه فکر میکنید، سهم مشارکت مالی من در حافظه او باقی ماند؟ صفر

برای صبحانه، او به کلمه و اینجا بود:

- شما چیزی از بورس تحصیلی و حقوق و دستمزد نداشتید. آره؟ چو، داد؟ نیم؟ درست است؟ آه، احتمالا خوب ... منطقی است، احتمالا ... و من فکر کردم شما چیزی را نگرفتید. خوب، احتمالا ... از آنجا که شما چنین می گویند، احتمالا ...

من خیلی ترسناک هستم که او شروع به خفه شدن کرد. چقدر وجود دارد، از سری "شما چیزی را نمی دهید" - من نمی دانم ...

آیا او بعد از این ازدواج می کند؟

وقتی تصمیم گرفتم با یک شوهر سابق بخشیم، مادر من خیانت کرد "چرا شما باید ازدواج کنید؟" آنها با همسرش تا آن زمان به مدت پنج سال و نیم سال داشتند. هنوز انکار می کند که "لازم بود ازدواج کنیم" فقط به این دلیل که او خودش را اصرار داشت: شش ماه زندگی ما همراه با آینده، شوهر هر مکالمه تلفنی با مامان (از راه دور، آن را نباید اشاره کرد، هیچ اتصال تلفن همراه وجود ندارد) آغاز شد به هیستریک "و شما بیانیه را ثبت کرده اید؟"

واقعا نمی خواستم

اسناد

در سن 16 سالگی، فوق العاده می خواست به یک دکتر تبدیل شود، حتی در یک چرخ دنده کار می کرد، و جسد خجالت نمی کشند و کار دشوار است. در مؤسسه پزشکی ارمنستان، ممکن بود تنها مادربزرگ یا معلم آگاه بود، بنابراین او در مورد طرح فکر کرد: اول در مدرسه پزشکی، و پس از آن و به موسسه. به نظر می رسید که مامان پشتیبانی می کرد، گفت که او اسناد خود را در مدرسه می برد، و سپس کشیده شد، تا زمانی که دیر شد. بر روی کلمات من "چگونه می خواستم به دکتر تبدیل شود" اکنون می گوید که من اختراع می کنم و هرگز اتفاق نمی افتد.

بله، من همه روح!

هنگامی که من یک زندگی مشترک را با یک دختر شروع کردم، مادر در برخی از موارد اعلام کرد: "یا من، یا او." درست همه چیز مهربان و بزرگ بود. آرامش مادر موفق شد، اما به سختی. خوب، در حال حاضر او، طبیعی، در خاطرات از رویارویی اولیه از چشم های بزرگ انجام می شود و می گوید: "من؟ هرگز! چه می گویید؟ "

شاید در طول زمان، من این واقعیت را قبول می کنم که خاطرات مادر مانند من نیستند. اما یک افزودنی محکوم به انکار عبارات من "همیشه، شما تمام مزخرفات را اختراع می کنید" - این بخش منصفانه نمک به زخم ناراحتی است ...

دختر

مادر من ادعا می کند که من، هر چند که من در مدرسه شبانه روزی تحصیل کردم، هر شب در خانه ماندند (آره، آره، و من دیوانه شدم و این تخت لعنتی را به یاد می آورم، قبل از کف، در توهم قرار گرفتم). و مادربزرگ (قبل از مدرسه) از قدرت ماه زندگی می کرد. از حدود 6 تا 8 ساله، من زندگی کرده ام، مادر من به تعمیر در آپارتمان ما توضیح داد. علاوه بر این، زمانی که من به آپارتمان مادرم بازگشتم، حتی تصویر زمینه یکسان بود، تنها پارکت Otzkichell.

مدرسه شبانه روزی هندی بود. مامان می گوید که او به خاطر استعدادهای من به زبان من به من داد، به طوری که من هندی را آموزش می دهم، و هر شب شب را در خانه گذراندم. حداکثر یک بار در ماه در پاپ، و یک بار در ماه در هر دو مادربزرگ. و من به یاد می آورم که چقدر به طور خاص از گنجه در مدرسه تمام شده است و در این درب خوابیدم، آن را روی تخت گذاشتم، زیرا در غیر این صورت چشمه ها به طبقه آویزان شد، در همه چیز غیرممکن بود.

ابهاما

ما برای مدتی زندگی نمی کنیم نه در روسیه. در حال حاضر مامان، به طور انتقادی ارزیابی واقعیت اطراف، به طور مداوم شادی می کند که ما همه چیز را از داخل مشاهده نمی کنیم، اما خارج. اما کاملا نمیخواهد به یاد داشته باشید که چگونه ما در مورد "که ما به آن نیاز داریم" را به یاد می آورد و من را به عنوان نمونه ای از احمض، که "پس از آن با مردم من بود، هدایت کرد ..." می گوید تقریبا از مدرسه گفت: "یادگیری و ترک". متأسفانه پایان این عبارت متفاوت بود. و مهم نیست که چگونه می تواند در دهه 1980 چنین باشد.

ستایش عمو

ped

عموی من در پدر یک pedophile است. هنگامی که من در مورد دشت های مادرش گفتم، مامان گفت که من نگران نباشم به صحبت در مورد آن به هر کسی، به خصوص پدرم - او برادرش را در جای خود می کشد. و عموی پس از افغانستان، در سر بیمار، شما فقط می توانید از آن پشیمان شوید. نقل قول، بله به طور کلی، چیزی که من داشتم شادی داشتم - او در یک شهر دیگر زندگی می کرد و به شدت آمد. روز کاملا کوچک بود، او فقط به اندازه کافی کافی بود. در شب، من راهم را به کابینت کردم، به بهانه این واقعیت که من یک نوع اسباب بازی به طبقه افتادم، او آمد تا آن را در کابین قرار داد و همه جا گرفتار شد. و من مادرم را باور نکردم - و همچنین خواستار آن بودم که رسوایی ها را بالا ببرم، مثل اینکه من را در مقابل مردم نبینم.

سپس، زمانی که من حدود 12 ساله بودم، برای یک هفته به مهمانان رفتیم. و ما خواهر و خواهر در اتاق خود بودیم. به طور خلاصه، بی گناهی از عموی بومی خود، تحت سمت خواهر ارشد خواب خود محروم شد - همچنین با پدر و مادرش پشت دیوار. من چیزی برای کسی نگفتم او می دانست که بی فایده بود و باور نکرد.

در حال حاضر بعدا، بسیاری از سالها بعد، زمانی که من قبلا دخترم را داشتم، مادر من سعی داشت از من بپرسم وقتی زندگی جنسی را آغاز کردم. خوب، من گفتم مادر به اندازه کافی برای قلب بود و پرسید که چرا من چیزی برای او و پدر نگفتم، زمانی که همه چیز شروع به کار کرد، آنها نوع تایپ و دیگر بلع بل را نمی توان تایپ کرد. خوب، چگونه گفتم، من گفتم، من گفتم، و بیش از یک بار. شما خودش گفت که سکوت می کند، زیرا شرمساری از خانواده و همه چیز.

به طور کلی، مادر چیزی شبیه به این را به یاد نمی آورد. و به یاد نمی آورد - این بدان معنی است که وجود ندارد. علاوه بر این، من دوباره گفتم: "خب، پس از افغانستان، یک فرد بیمار، چه چیزی را از او بگیرد" ...

بیورو

من از سیزده سال کار کردم، یعنی از سال 1989. پدر در کارگاه پر از فرآورده های پر شده و جداول کار برای حقوق و دستمزد. پدر رئیس بود، من را به طور کلی ترسناک داشت، به طور کلی، به طور کلی، به نوعی شرکت کرد. از 13 سال، من پول جیب من را از پدر و مادر من نگرفتم، از 15 سال به درس های خصوصی انگلیسی، آغاز دهه 90 ... به طور خلاصه، همه این داستان من را با یک دختر مسئول به ارمغان آورد که همیشه پول خود را به ارمغان آورد و او افتخار می کند که والدین خود را تحمل نکنند. همه کتابها، تمام لباس های در فضای باز، تمام بستنی، من تمام هدایا را به خودم خریدم. اخیرا گفتگو با والدین من آمده است. آیا شما کار می کنید؟ - پدر پرسید من دارم؟ دریافت 25 روبل؟ tabel پول جیبی را نمی گرفت؟ - مامان پرسید: واقعا میخواهم کودکی کاملا خوشحال باشم. این واقعیت که من رفتم هیچ چیز نیست. این چیزی است که من فکر کردم آنها باید به یاد داشته باشند. وحشتناک است که فکر کنیم که آنها به طور کلی درباره من هستند.

صندلی

پسر.

هنگامی که من هنوز هم با پدر و مادرم زندگی می کردم، ما برای آن زمان های یک کامپوزیتی نسبتا پیشرفته 286 داشتیم. و برای تقریبا ده سال، والدین من با صحنه های دراماتیک راضی بودند، به طوری که من حتی فکر نمیکردم که برنامه ها را نصب کنم، در غده برداشتم و بیشتر مطالعه الاغ - "این یک کامپیوتر است! و شما HTO؟ " در نتیجه، من در مورد این مورد احمقانه به ثمر رساند. سپس، پس از چند سال دیگر، آن را به آنها آمد که "کاربر کامپیوتر" با یک گواهی دوره ها - این نوع سرد است! و آنها شروع به بریدن من کردند، به طوری که من به دوره ها رفتم، جایی که آموزش داده می شود از ویندوز، کلمه و اکسل استفاده کنید. توضیحاتی که من می توانم این دوره های خود را صرف کنم، و چه کاری باید با حقوق و دستمزد 100،500 DUBBANG در هر ماه، من به من کمک نمی کنم که چنین گواهینامه ای را به من کمک کند. قبلا در مورد این کار به مدت ده سال بود (زمانی که رقابت بسیار پایین تر بود، و دانش من در مورد موضوع بسیار بیشتر است) آنها به من نگرفتند، آنها، البته فراموش کرده اند.

گمشو

شماره داستان کاملا طولانی بود. مادر من یک راه کاملا بی رحمانه برای متوقف کردن تمام تلاش های من برای توضیح آنچه که من چیزی را دوست ندارم. اصطلاح ساده بود: شما در این خانه هستید - هیچ کس، آن را دوست ندارد - من از اینجا بیرون رفتم. گفته شده است که تن ... خوب، کسب و کار. به طور جدی گفته شد. شوخی نیست به طور ساختاری چنین است.

در نتیجه، من قبلا از گزینه های شش سال گذشته فکر کرده ام: جایی که من می روم، اگر واقعا در خیابان پیدا کنم. اگر در طول روز. اگر در شب اگر در تابستان اگر در زمستان کجا می توانم شب را صرف کنم - اگر نیمه شب را ترک کنید. چگونه به انجماد - اگر زمستان. من حتی یک شلاق را برای برخی از زمان ها - روبل سه، و پنهان در خارج از خانه بود: اگر آنها آن را به سرعت، به طوری که من زمان برای جمع آوری. من می دانستم که در آن زیرزمین گرم وجود دارد. از کجا می توانید از باران پنهان کنید ...

پدرم درباره مادری مادری نمی دانست. وقتی سعی کردم به او در مورد آن بگویم - مکالمه بیش از حد مادر بود. البته، او مرا متهم کرد که اختراع و صحبت کردن را متهم کرده است. وقتی سیزده ساله شدم، این همه به نحوی بیرون آمد "نه" سالها، سی، من تصمیم گرفتم از مادرم سوال کنم سوال مستقیم: چه چیزی بود؟ برای چی؟ و پاسخ دریافت کرد: "شما اختراع کردید، چیزی شبیه به آن نبود. حداقل من این را به یاد نمی آورم! "

خانواده، به هر حال، به هیچ وجه حاشیه ای نبود.

داستان دوم مرموز بود. و همچنین از سری "شما همه اختراع شده است!" من نمی دانم چرا، اما مادر من مرا دوست نداشت. به طور خاص. این که آیا من از بسیاری جهات یک کپی از مادر در قانون بودم، زیرا من اولین فرزند هستم - "کاشت" خانه های خود را با پوشک، و یا ... من نمی دانم چرا.

این زمانی بود که برادر کوچکتر من متولد شد. پس از آن بود که من توجه به این واقعیت را جلب کردم که مادر ما در مکالمه با پدرش به روش های مختلف تماس می گیرد. مادر صحبت کردن در مورد من، مادر صحبت کرد "دختر شما". صحبت در مورد برادر - "پسر ما". به دو و دو برابر، من می دانستم که چگونه به پنج تا شش سال به من بروم. اگر من "دختر اول" هستم، و برادر یک "فرزند مشترک" است، پس این بدان معنی است؟ این به این معنی است که مادر من بومی نیست. گام به گام من تحمیل شد و او واقعا نمی خواست. من یک دسته از تایید این را در همه نوع از بی نظمی های منحصر به فرد پیدا کردم.

هشت سال شجاعت گرفت و از عمه ارشد خود خواسته بود - کجا مادر بومی من است، او زنده است؟ عمه (خواهر بزرگتر مادر، که او را پس از مرگ پدر و مادرش رشد داد)، یک سر وحشتناک را مرتکب شد و پسر در قانون (پدرم) اخراج شد ... وقتی که من این داستان را در ده سال به یاد می آورم - به من گفته شد من اختراع هر مزخرف، هیچ چیز، سرزنش نیست!

مقاله Lilith Mazikina تهیه شد

ادامه مطلب