جلسات با فوقالعاده. داستان های واقعی خوانندگان ما

Anonim

البته ما در PICS.RU، برای علم و عقل سلیم هستیم. اما گاهی اوقات همه چیز در زندگی اتفاق می افتد که به هیچ وجه توضیح داده نمی شود و ارتباطات با چنین موجوداتی که فقط بر روی پوست یخ می زنند. اگر چه مولدر و مؤثر هستند.

خوانندگان ما داستان های خود را در مورد جلسات با فراطبیعی به اشتراک گذاشتند. در صحنه برخی از قهرمانان، ما دوست نداریم باشیم!

مشترکین در دسترس نیست

پس از مرگ بابا، موبایل موبایل ما را قبل از روز نهم - پاپین، که من گرفتم، نام برد. گوشی های عجیب و غریب تعیین شد، که به دلیل رقم اولیه و تعداد اعداد در اتاق به طور کلی نمی توانست وجود داشته باشد. ما سعی کردیم پاسخ دهیم، فکر می کرد که کسی خواستار آن بود، شاید از دستگاه. این دمار از روزگارمان درآورد، آن را سقوط کرد. Capounded - "چنین موضوعی وجود ندارد." و آن را در طول مراسم تشییع جنازه آغاز شد. پس از نهمین روز ناپدید شد

شکست در ماتریس

در سال 1974، من بر روی قیچی کف افتادم. خم شده - یافت نشد یک کتابفروشی وجود داشت، من به دنبال گنجه بودم، بین گنجه و دیوار - هیچ وجود ندارد. سپس ما تعمیر کردیم، کابینه انجام شد، I.E. ما فضا را آزاد کردیم - هیچ قیچی وجود ندارد. مشمع کف اتاق یک قفسه بزرگ را در این محل قرار دهید. سالها رفت، هلملی، من یک تعمیرات جدید را شروع کردم - پس از ... خوب، چهل سال پس از قیچی کاهش یافت. عجیب است که من همیشه آنها را به یاد می آورم. شاید به این دلیل که آنها من بودند، بچه ها. با انتهای گرد به طور کلی، حرکت قفسه سینه ... قیچی در مشمع کف اتاق جدید در جایی که من آنها را 40 سال پیش رها کردم. و ما طبقه را تغییر دادیم! و آنها نبودند

مهمانان بد

من به نوعی کسی را از کوه ها آورده ام. یک شب در یک محل باقی ماند که آشنا به دنبال چقدر مشکل بود، رویاها رویاها وجود داشت. من از یک گله سگ پشت سر گذاشتم. پس از ورود به خانه در آپارتمان شروع به ظهور ریشه به هیچ دلیلی، احساس نظارت، چشمک زدن در مرز بینایی، گربه به زاویه خالی برداشته شد. این وحشتناک بود، اما نماز نجات یافت و به تدریج ناپدید شد.

هنگامی که مادربزرگ جادوگر است

مادربزرگ من مادربزرگ من یک جادوگر محسوب می شود. او بسیار روشن، مرد جامد، شگفت آور خوش شانس بود (مثل من). خوب، برخی از عجیب و غریب با او ارتباط داشتند. اولا، هنگامی که او برای اولین بار فوت کرد، پدربزرگش را با فریاد بلند کرد. ثانیا، زمانی که او خودش فوت کرد، دخترش - مادرم با یک شمع روشن شد، و هنگامی که مادربزرگ از آخرین بار خارج شد، باد های درخشان پنجره را باز کردند و شعله را بازخرید کردند. ثالثا، روز بعد، در روز بعد از مراسم تشییع جنازه مادربزرگ در قبر تازه خود، بوش توت فرنگی در قبر تازه خود رشد کرد و یک روز بعد، توت ها، در روز چهارم، توت ها رشد کردند، در پنجم - سرخ شده و قبل از روز نهم آویزان شد از آن به بعد، تمام قبر خود را در انواع توت ها و دره، لازم نیست که هر چیزی را بسازید.

ما از چی می ترسیم

درد
من چیزی برای خودم نمی گویم، اما با یکی از دوست من این بود. او به نحوی یک شب در جنگل با آتش سوزی کرد. مکان دیگری چنین جالب است - به نزدیکترین مسکن کیلومتر کیلومتر هشتاد و سه طرف باتجربه. با چهارم، او خودش آمد، قابل فهم است. نشسته، به طور کلی، آب برای جوش چای. ناگهان، در بخشی از خود باتلاق - یک اسلحه slap-slap ... مرد بیرون می آید خوب، مودبانه خوش آمدید، از آتش سوزی نشسته بود، آنها سیگار کشیدند ... او هنوز او را پیشنهاد کرد - مرد رد کرد. سپس او می پرسد، آنها می گویند، چه زمانی است. دوست من به نظر می رسد - تقریبا چهار صبح. این مرد می گوید، آنها می گویند، زمان آن است که او، بلند می شود، مودبانه می گوید خداحافظ و بازگشت به باتلاق می رود. باتلاق، من به شما یادآوری می کنم.

آن را بهتر کنید

آشنا، سوتلانا ما، شروع به خواب مادر دیر کرد. در رویا او گفت: "من می خواهم حداکثر را انتخاب کنم." Maxim - پسر Svetlana. سپس آنها با حداکثر به او در قبر رفتند و سوتلانا گفت: "در صورت لزوم، بهترین من را بگیر." به زودی سوتلانا و شوهرش به تصادف افتاد. سوتلانا درگذشت من از این داستان شگفت زده شدم، زیرا به طور معمول نبود، توسط کسی گفته شد، و صحنه ای که در چشمانم در چشمانم توسعه یافت.

یک ملاقات

من یک بار مدرسه مدرسه مورد علاقه خود را در مترو دیدم. من به او گفتم سلام سلام، او همچنین متوجه شد که من، لبخند زد، اما هنوز هم فاصله زیادی وجود داشت. و سپس متوجه شدم که او پنج ساله بود! فقط من این فکر به ذهن آمد، همانطور که او پایین آمد و سریع به سرعت در جمعیت از دست داد.

بچه گربه

بازدید کرد من لبه نمایش چیزی کوچک و قرمز را دیدم. و تمام وقت من می خواستم پاهایم را روی مبل بالا ببرم. او احساس می کند که حالا من از زیر او پا هستم. من حتی از صاحبان خواسته ام که آیا یک بچه گربه قرمز وجود دارد و من را نمی گیرم. بسیار شگفت زده شده، آنها پاسخ دادند که بچه گربه قرمز با چنین عادت به تازگی فوت شده است.

دانش آموز تنها آپارتمان را با Poltergeist حذف خواهد کرد

من تنها در یک آپارتمان دو اتاق زندگی کردم، صبح به کار رفتم، در شب من تحصیل کردم، بنابراین من بیش از اتاق کافی داشتم، اما من به دوم رفتم. و آنجا به نظر می رسید که شروع به کار کرد. به عنوان مثال، می توانم به خانه بروم و از خیابان به خانه بروم تا ببینم نور در آن اتاق سوختگی دارد. اندیشه، بستگان وارد شدند، صعود - هیچ کس و نور نمی سوزاند. گاهی اوقات من منتظر یک قوری داغ در خانه بودم. یا شامل در آن دیگر، اتاق اتاق. هنگامی که نور خود را هنگامی که من در بالکن سیگار کشیدم. در ابتدا من ترسیدم که بستگان خانه و من خوابیدم، و سپس - زمانی که متوجه شدم که هیچ کس وجود ندارد. تاریخ توسعه دریافت نکردم، بیمار شدم و به والدینم ریختم.

صبر کن

یک ماه قبل از مرگ مادربزرگم، پدربزرگ داشتم. او درب را صدا کرد، من باز کردم، و او می گوید: "نترسید، من برای شما نیستم، من برای مادربزرگم آمدم." من پرسیدم تا زمانی که آن را انتخاب نکنید، پاسخ این بود: "خب، منتظر یک ماه."

نگران نباش

سوتا
پس از نیم ساعت بعد از مرگ مادر، اس ام اس می آید، از اینترنت ارسال می شود، بدون شماره بازگشت. "این پرواز طبیعی است، آنها در اینجا ملاقات کردند، ما درمان، نشستن در جدول، نور." من در اطراف حافظه من نقل قول می کنم، شگفت آور نمیتواند پیامی پیدا کند، هرچند من نگهداری کردم. اما تقریبا به معنای واقعی کلمه به یاد می آورم از آنجا که مادر نور نامیده شد.

مودبانه

یک ضربه یکنواخت در آپارتمان چند سال توزیع شد، که پس از درخواست متوقف شد: "خوب، در حال حاضر به اندازه کافی! آرام باشید، توقف کنید. "

علامت

در جعبه با کفش زیر چکمه در دو لایه، همچنین با کاغذ بین لایه ها) - در پایین وجود دارد ردیابی شبیه به روغن، از پنجه های سه طبقه. نه یک جوجه، نه یک گربه، زیست شناسی من در مدرسه نمیتواند بگوید چه کسی می تواند باشد - هر ویژگی از تنظیم پاشنه، غیر استاندارد است. ردیابی از دو نوع "گربه" گرد و "موش" تیز، تقریبا همان اندازه. چرا من به این ترتیب رنگ می کنم - من حتی این آثار را عکاسی کردم، جایی در آرشیو باید دروغ بگویم. و درست تنها در پایین جعبه تحت روزنامه ها، و بر روی دیوار، بر روی کاشی - عمودی. و به شدت شروع شد، تا نیمی از دیوار و ناپدید شد. حتی در همان خانه چیزهای خانه ناپدید شد، ساعت ها، به عنوان مثال. پس از چند هفته، عمه از تئاتر باز می گردد - ساعت در صندلی در راهرو دروغ می گوید، جایی که کف قبل از آن شسته شد. Scoop با جارو بر روی قفسه در میان دارو یافت شد. بانک با لیمو از یخچال و فریزر به اتاق منتقل شد.

خانه های بی نظیر

دوست پدر یک شبه در روستای روستا، سولفوئن اقامت دارد. او به طور مستقیم از گلویش در گلویش احساس می کند. خوب، میزبان کلبه بیدار شد و نور روشن شد ... شما می توانید، البته، به حمله آپنه بنویسید ... اما در صبح کبودی وجود داشت.

دختر، دختر

هنگامی که دختر در مورد مرگ پدربزرگش آموخت، او بعد از چند روز به خواب رفت - او ایستاده بود و دست های قرمز خود را به او کشاند ... در شش ماه، عمه اش به طور تصادفی اشاره کرد که مویرگ ها و کف دست ها قبل از مرگ او سقوط کردند.

خوراک مختصر

میرو
شوهر من به سفر تجاری به هند رفت، پسر در دانشگاه بود. من در خانه برای میز نوشتن کار کردم، سگ در این نزدیکی بود. در اتاق بعدی صدای سقوط و زنگ شیشه ای وجود دارد. معلوم شد که آینه سقوط کرد، که شوهر من بسیار دوست داشت و فقط برای اصلاح لذت برد. این کمی افزایش یافته است، و نه من و نه پسر من آن را به خاطر این دوست داشتم. آینه شخصی، کوتاهتر. من ناراحت بود. این ارزان بود، اما برای جایگزینی او دشوار بود، و شوهرم عادت مردی بود، مثل همه ارتش. من فکر می کنم، در اینجا - گریه می کنم، "Ballons to Roll" ... من جایگزین را پیدا نکردم. شوهر، البته، اعتقاد نداشت که آینه خود را سقوط کرد، اما ... او بعضی از "این را دوست نداشت". نه پراکنده، نه آن نگران بود، و او برای خودش شگفت زده شد - سفر تجاری کامل بود، چرا این زنگ هشدار غیر ارتفاع؟ یک هفته بعد او از توقف قلب فوت کرد. بنابراین به آینه های شکسته اعتقاد ندارند ...

کولی گادال، دستگیره را گرفت

در 19 سال، در طول تمرین، من در کیف با کولی، عمه Zina ملاقات کردم. او خودش را بازپرداخت کرد، دعوت به بازدید کرد. من بسیار باور نکردنی هستم، اما به دلایلی من موافقت کردم. او یک دوست دختر را گرفت و وحشتناک است - هنوز هم بسیار دیگر افراد است. او ما را به طور جداگانه تعجب کرد، ما نمی شنویم، اما پس از آن ما تصورات بودیم، زیرا هر دو شگفت زده شدند. من کارت ها را نادیده گرفتم، نه دست. فقط خواسته شد که دو انگشت را روی سینک قرار دهید و سپس به این پوسته نگاه کنید. من تقریبا همه در صحت درست، از جمله رفتن به کالیفرنیا، درست بود. او گفت، شما بروید، شما در آنجا زندگی می کنید، جایی که هیچ زمستان، و نه برف، و از پنجره شما دریا دیده می شود. من 10 سال اقیانوس را نادیده گرفتم ...

به باران

مادر مادر بزرگ او قبل از مرگ گفت: "اگر من به شما جرات، شما نمی ترسید. این بدان معنا نیست که بد نیست - آن را فقط باران، و همه چیز. " و از آن به بعد، اگر مادر من رویاهای، باران می آید.

ادامه مطلب